در مسجد النبی نیمه شبی با ابوالقاسم طالبی نشسته بودیم به حرف. حکایت از هر دری سخنی. این جناب کارگردان از آن آدمهایی است که روضه نخوانده شروع می کند به گریه. یعنی خدا بزرگترین نعمتی که به طالبی داده همین اشک است. خدا فکر کنم خیلی طالبی را دوست دارد. خدا البته همه میوه هایش را دوست دارد؛ خربزه را گلابی را سیب را انار را اما طالبی یک چیز دیگر است. صحبت ما با طالبی کشیده شد به جاهای باریک و یک کوچه تنگ و تاریک که ناگهان دیدم مجید مجیدی با تسبیح بلندی در دست دارد تک و تنها در صحن مسجد النبی قدم می زند. لحظه ای بعد نگاهمان به هم گره خورد و ما چون نشسته بودیم، بلند شدیم و او چون ایستاده بود آمد طرف ما و مصافحه و از این حرفها. طالبی مرا به او معرفی کرد که حسین قدیانی است فرزند اکبر قدیانی. تا مجیدی اسم پدرم را شنید دوباره مرا در آغوش گرفت و حتی دیدم که بغض کرده است. روزی در همایش ۸ ماه نبرد سایبری دوم همین کار را با من فرج الله سلحشور انجام داد که بعد از مراسم دوستی به طعنه گفت: سلحشور را گرفته بودی در بغل و ول هم نمی کردی! این دوست ما نمی دانست که پدرم آغازین سالهای حوزه هنری رفیق گرمابه و گلستان سلحشور بود و با هم چه تئاترهایی که کار نکرده بودند. یعنی نه سلحشور احمدی نژادی و نه مجیدی که برای موسوی فیلم ساخت هیچ کدامشان عاشق چشم و ابروی من نیستند. مرا که می بینند یاد یکی از صمیمی ترین رفقای شهیدشان می افتند. آنقدر که چند دقیقه مرا بو می کنند تا مگر بویی از بابا اکبر به مشام شان برسد. من اتفاقا آدم مغروری هستم که معتقدم با نگارش “نه ده” به شدت بوی پدر شهیدم را می دهم … کجا بودم؟ آهان! داشتم می گفتم که مجیدی شروع کرد به خاطره گفتن از روزگار اول انقلاب و آن ایام که با پدرم در بلوار کشاورز با منافقین و چپی ها بحث می کردند. مجیدی گفت: پدرت به شدت طناز بود. یک روز که دید دعوای ما با گروه مخالف دارد به این بحثهای قهوه خانه ای تبدیل می شود آمد وسط معرکه و به گروه مقابل گفت: شما مسلمان اید؟ آنها گفتند: بله. بعد پدرت گفت: اگر مسلمان هستید سوره حمد را بخوانید ببینم. یکی شان شروع کرد به خواندن سوره حمد. بعد رو کرد به طرف آن یکی گروه و همین دو سئوال را از آنها هم کرد. جواب آن یکی گروه هم مثل گروه اول بود. بعد پدرت به هر دو گروه گفت: شما که همه تان مسلمان هستید و سوره حمد را هم بلدید. دیگر چرا دارید با هم دعوا می کنید؟! همدیگر را بوس کنید، خلاص!

بابا اکبر راستش شخصیت جالبی داشت. نفوذ عجیبی داشت. هر جا می رفت عمدتا محور جمع می شد. مثلا خاطرات سلحشور از روزگار رفاقت پدرم با محسن مخملباف برای خودش به تنهایی کتاب قطوری می شود. این محسن مخملباف روزگاری علاوه بر اینکه با پدرم رفیق صمیمی بود همسایه ما هم بودند؛ در سه راه آذری. جنوب غرب تهران. یادم هست و بیشتر خواهرم که ۴ سالی از من بزرگتر است به خوبی در یاد دارد که مخملباف اغلب دخترش که دقیق نمی دانم آن زمان سمیرا بود یا حنا به شدت می گرفت به باد کتک. از کوره که در می رفت کنترل کردنش سخت می شد و چقدر هم تنگ نظر بود. حالا را نگاه نکنید رفته در بغل آمریکا دارد از حقوق بشر حرف می زند.

داشتم می نوشتم که مجیدی و طالبی شروع کردند به صحبت از کارهایی که در دست دارند. مجیدی می خواهد فیلمی بسازد از دوران کودکی حضرت رسول و طالبی هم فیلمی از فتنه و هر دو در دو جناح مخالف هم به لحاظ فکری اما راستش همان شب بعد از تمام شدن حرفهای مان برای هر دوی این عزیزان در مسجد النبی ۲ رکعت نماز خواندم که کارشان بگیرد. بعد هم ۲ رکعت نماز خواندم برای اهالی “قطعه ۲۶″. در مسجد پیامبر بدجوری هوس “قطعه ۲۶″ را کردم. یعنی الان آمار بازدید کننده های وبلاگم چقدر است؟ چند نفر آن لاین هستند؟ و از این حرفها که دیدم این “قطعه ۲۶″ یک سنگر است. من اینجا از خودم تعریف نمی کنم دارم از یک سنگر حمایت می کنم که یک لبنانی به شانه ام زد و رشته افکارم را پاره کرد. پرسید: ایرانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: فتنه خوابید؟ گفتم: بله. گفت: خامنه ای خوب است؟ گفتم: بله. گفت: شما قدر رهبرتان را نمی دانید. جنگ ۳۳ روزه را همه دنیا به نام نصرالله نوشتند اما سید حسن فقط سرباز خامنه ای ست. گفتم: از بچه های حزب اللهی؟ گفت: نه. گفتم و گفت اما یک حرفش بد جوری با احساسات من بازی کرد؛ اینکه گفت “شما قدر خامنه ای را نمی دانید”. من که به گمانم وقتی آقا گفت “این عمار”، خدا برای همه ما حتی ما مثلا بسیجی ها گناه بزرگی در پرونده اعمال مان ثبت کرد. ما هم به نوبه خودمان علی را تنها گذاشتیم. ۹ دی خیلی زودتر باید رخ می داد. خیلی زودتر. خدایا! نکند آن دنیا وقتی از ما درباره نعمت ولایت سئوال می کنی، شرمنده روی زیبای ماه باشیم. خامنه ای! ما را ببخش.  

 

آنتی بی بی سی : 

تشکر از این که وقتتون رو در اختیار ما قرار دادید .